عاشق ومعشوق
با عرض سلام خدمت شما کاربران محترم به این وبلاگ خوش آمدید
 
 

 

 

 

 

 

معنای زنده بودن من باتو بودن است 

نزدیک دور

               سیر گرسنه

                              رها اسیر

                                            دلتنگ شاد

 

        آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!

 

مفهوم مرگ من

              

                         در راه سرفرازی تو در کنار تو

 

معنای عشق نیز

      

           در سرنوشت من

 

                با تو همیشه با تو برای تو زیستن


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, :: 14:7 :: توسط : مرتضی قلجی

2_ با عشقتان زمانی که یکی از برنامه های مورد علاقه ی وی از رادیو یا تلویزیون در حال پخش شدن است تماس بگیرید.

3_ دسته گلی به وسیله یکی از دوستان به دست وی برسانید.

4_ یک کارت عاشقانه با

جمله ی دوستت دارم برای او ایمیل کنید.

5_ یک انگشتر یا چیزی که نام معشوقتان بر رویش هک شده باشد به وی هدیه دهید.

6_ برایش یک تصویر که توسط شما قاب و امضاء شده بفرستید.

7_ به وی از طریق مسنجر یا روشی دیگر پیغام صوتی دهید.

8_ چند یادداشت عاشقانه اطرف خانه یا جایی که وی بتواند ببیند بگذارید.

9_ بر روی آینه حمام یک جمله عاشقانه برایش بنویسید.

10_ برای او یک نامه یا یک کارت پستال ایمیل کنید.

11_ یک کارت پستال با طرح قلب برایش بفرستید.

12_ یک شعر عاشقانه برای او بنویسید
.
13_ مطلبی از روزنامه یا مجله مورد علاقه اش بیرون بیاورید.

14_ یک اسکرین سیور درست کنید و خودتان بر روی کامپیوتر محل کارش نصب کنید.

15_ برایش یک بسته شکلات به همراه یک کارت بفرستید
.
16_ یکی از عکس های وی را نقاشی کنید.

17_ یک قلب بر روی درخت مورد علاقه او هک کنید.

18_ چیزی را که همیشه وی به آن نیاز داشته برایش تهیه کنید.

19_ ترانه خواصی را در برخی مواقع برای او گوش کنید.

20_ رمان عاشقانه بخصوصی را تحت این عنوان که شخصیت هایش ششبیه به شما 2 نفر هستند برایش هدیه کنید.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, :: 9:40 :: توسط : مرتضی قلجی

خدايا مرا از دست شيطان و انسانهاي شيطان صفت ايمن نگاه دار

-------------------------------------------

دل تو مثل دلم اينهمه دلتنگ كه نيست
بخدا جنس دلم مثل دلت سنگ كه نيست
همه حرفات پر كذب و پرنيرنگ و فريب
عشق من مثل تو و عشق تو بيرنگ كه نيست
تنم اينجاست همه فكر وخيالم پيش تو
تو كه آرومي، آخه تو دل تو جنگ كه نيست
وقتي که رفتي ، واسه من حتي دلت تنگ نشد
خونه ي عشق و شناختن كار هر سنگ كه نيست

---------------------------------------

توي خاک باغ خونه
يه روزي دست زمونه
مارو کاشت با مهربوني
پيش هم مثل دو دونه
ما تو باغ مأوا گرفتيم
بارون اومد پا گرفتيم
دوتايي تو خاک باغچه
ريشه کرديم جا گرفتيم
غافل از رنگ گلامون
غم فرداي دلامون
توي خاک زير يه بارون
توي باغ روي زمين
گل اون شد گل سرخ
گل من زرد و غمين
گل اون گلهاي شادي
گل من گلهاي درد
اون تو گلخونه ي گرمِ
من اسير باد سرد

----------------------

بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت  

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, :: 11:31 :: توسط : مرتضی قلجی

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودي؛ نه سروري
نه هماوازي نه شوري
زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است.
يا که خاک مرده روي شهر پاشيده است.
اين چه آييني؟ چه قانوني؟ چه تدبيري است؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من از اين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودي تازه مي خواهم
جنبشي؛ شوري؛ نشاطي، نغمه اي، فريادهايي تازه مي جويم
من به هر آيين و مسلک کو، کسي را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر
من تو را در سينه اميد ديرينسال خواهم کشت
من اميد تازه مي خواهم
افتخاري آسمان گير و بلند آوازه مي خواهم
کرم خاکي نيستم اينک تا بمانم در مخاک خويشتن خاموش!
نيستم شبکور که از خورشيد روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که يکجا، يکزمان ساکت نمي مانم.
با پر زرين خورشيد افق پيماي روح خويش
من تن بکر همه گلهاي وحشي را نوازش مي کنم هر روز
جويبارم من که تصوير هزاران پرده در پيشانيم پيداست
موج بي تابم که بر ساحل صدفهاي پري مي آورم همراه
کرم خاکي نيستم. من آفتابم.
جويبارم، موج بي تابم،
تا به چند اينگونه در يک دخمه بي پرواز ماندن؟
تا به چند اينگونه با صد نغمه بي آواز ماندن؟
شهپر ما آسماني را به زير چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابي را به خواري در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود
زانوي نصف النهار از پايکوب پر غرور ما
چو بيد از باد مي لرزيد
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشي و زمينگيري؟
اينک آن همبستري با دختر خورشيد
و اين همخوابگي با مادر ظلمت
من هر گز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد،
گردن من زير بار کهکشان هم خم نمي گردد
زندگي يعني تکاپو
زندگي يعني هياهو
زندگي يعني شب نو، روز نو، انديشه نو
زندگي يعني غم نو، حسرت نو، پيشه نو
زندگي بايست سرشار از تکان و تازگي باشد
زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد
زندگي بايست يک دم "يک نفس حتي"
ز جنبش وا نماند.
گرچه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد.


زندگي همچنان آب است
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوي گند مي گيرد.
در ملال آبگيرش غنچه لبخند مي ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند.
مرغکان شوق در آئينه تارش نمي جوشند.
من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي آورم جز مرگ.
من ز مرگ از آن نمي ترسم که پايانيست بر طور يک آغاز.
بيم من از مرگ يک افسانه دلگير بي آغاز و پايان است.
من سرودي را که عطري کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم.
من سرودي تازه خواهم خواند، کش گوش کسي نشنيده باشد.
من نمي خواهم به عشقي ساليان پايبند بودن
من نمي خواهم اسير سحر يک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه مي خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه مي خواهد.
سينه ام با هر نفس يک شوق، يا يک درد بي اندازه مي خواهد
من زبانم لال- حتي يک خدا را سجده کردن، قرن ها او را پرستيدن، نمي خواهم.
من خداي تازه مي خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستي را
گرچه او رونق دهد آيين مطرود بت پرستي را
من به ناموس قرون بردگيها ياغيم
ياغيم من، ياغيم من. گو بگيرندم، بسوزندم
گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو بسنگ ناحق تکفير


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, :: 11:25 :: توسط : مرتضی قلجی

فتم: «بمان!» و نماندي!


رفتي،


بالاي بام آرزوهاي من نشستي و پايين نيامدي!


گفتم:


نردبان ترانه تنها سه پله دارد:


سكوت و


صعودُ


سقوط!


تو صداي مرا نشنيدي

و من


هي بالا رفتم، هي افتادم!


هي بالا رفتم، هي افتادم...


تو مي دانستي كه من از تنهايي و تاريكي مي ترسم،


ولي فتيله فانون نگاهت را پايين كشيدي!


من بي چراغ دنبال دفترم گشتم،

بي چراغ قلمي پيدا كردم


و بي چراغ از تو نوشتم!


نوشتم، نوشتم...


حالا همسايه ها با صداي آواز هاي من گريه مي كنند!


دوستانم نام خود را در دفاترم پيدا مي كنند


و مي خندند!


عده اي سر بر كتابم مي گذارند و رؤيا مي بينند!


اما چه فايده؟


هيچكس از من نمي پرسد،


بعد از اين همه ترانه بي چراغ


چشمهايت به تاريكي عادت كرده اند؟


همه آمدند، خواندند، سر تكان دادند و رفتند!


حالا،


دوباره اين من و ُ


اين تاريكي و ُ


اين از پي كاغذ و قلم گشتن!


گفتم : « - بمان!» و نماندي!


اما به راستي،


ستاره نياز و نوازش!


اگر خورشيد خيال تو


اينجا و در كنار اين دل بي درمان نمي ماند،


اين ترانه ها


در تنگناي تنهايي ام زاده مي شدند؟?  
 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, :: 11:1 :: توسط : مرتضی قلجی

 

 
میشود ؟میگذاری من تو را، تو  صدا کنم ؟نه! نه! تو هر توئی نیستی من هر توئی را تو  نمیگویم
من  مثل اینها نیستم من توام به خدا!
 
تا حالا  اینقدر جالب این زشت مردمان را بو کشیده بودی؟!! سگ؟ سگ؟ ای با وفا این چه حرفیست؟ نه من هیچ گله ای را به دامان گرگ نبرده ام
 
مقصر من نیستم چه کنم که چوپان دختر زیباییست که عاشق قصاب شده.
تاپاله گاو را بزن به پای یک ملخ!و شعور ناچیز مرا بده به آب فرو رفته در پشکل گوسفندهای پای گل سرخ، تا قوتی شود و پروار تر کند یک سگ پیر، یک ملخ ،یک گرگ را.
راستی تا حالا دیدی پروانه بوی پشکل بدهد؟ نه! نه! به جان تو من وا نکردم گل سرخ بسته به موی دختر زیبا فروش را، باد را ببین! خودش رفته به میهمانی دامان دختر، تا اشک بریزد چشم دیوار و دهان قصاب !!
راستی گوشت کیلویی چند؟ گوسفند دزدی فرق میکند نرخش؟ با توام قصاب ، توکه نیشخند زدی  پرسیدی گرگ بهتر است یا قصاب ؟گوشت کیلویی هر چند!
من گشنه ام آب و نانی بده.....
به من چه گل سرخ؟ به من چه عشق؟ مگر من آدمم؟ مگر ما آدمیم ؟آدم  توئی که نان داری که دندان داری و چوپانی که جان دارد گل سرخ و یک گله ایمان دارد.

 
خوش به حال تو که چوپان گله ات دختری زیباست . و خوش به حال من که هنوز پای یک گل سرخم و بوی ملخ میدهد خاطراتم
نه با وفا! ملخی نیستم که آویزان گل سرخ باشم. من، من ،من...  درست است! نه، من هیچی نیستم.
 
راستی گل سرخ بسته به موی دختر چرا شکل ملخ بود؟ چرا گرگ و ملخ ؟
ولش کن دوباره دلم برای مادربزرگم تنگ شد.
 
تصور کن شبی را که قصاب لب بر لب دختر چوپان میگذارد.
 
تا بهشت چند گل سرخ باید قربانی شوند؟
و تصور کن کدام سگ میتواند ملخ با طعم گلسر بخورد.
و کدام گرگ میمیرد از داغ گوسفندان؟
 
من به خاطرات دروغی تعلق دارم که تنها تنها و تنها  گرگ میفهمد که هیچکدام را نمیفهمد.
 
تصور کن  زوزه گرگ را وقتی میخواهد نفهمد ولی میفهمد.
و تصور کن مرا وقتی از قصاب به دامان گرگ پناه میبرم تا تو شوم!
من خودم را دوست دارم این کافیست تا هر توئی را بخواهم. پس ای تو، دندان بر گردن من آشنا کن که خسته خونم
 
دلم بدجور بوی گل سرخ گرفته .مرا از این تن ملخ زده  رها کن که  سخت بیتاب مادر بزرگم شده ام
.

ارسال شده در تاریخ : شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, :: 11:14 :: توسط : مرتضی قلجی

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان

کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

 

عشق


ارسال شده در تاریخ : شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, :: 11:10 :: توسط : مرتضی قلجی

 

 

 

خسته شدم از بس چشم به در دوختم

 نامه هام نداي دوست داشتنت رو ميدند

از بس اسمتو صدا کردمديواره اسمتو بلد شدند

از بس گريه کردم اشکي براي چشمام نمونده

از بس داد زدم صدام گرفته تو رو روز و شب صدا

 مي کنم شايد روزي ببينمت شايد روزي حست

 کنم شايد بتونم ببوسمت

شايد روزي برات بميرم

دوستت دارم


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 11:16 :: توسط : مرتضی قلجی

 

دفتر عشـــق كه بسته شـد
ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونيكه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
براي فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتي ميگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازي عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نميكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاريكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيم
دوسـت ندارم چشماي مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تير خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقــــت بود
بشنواين التماسرو


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 11:15 :: توسط : مرتضی قلجی

 

 

طلــــــب عشــــــق، زهــــــر بــــــي ســــــرو پــــــايي نکنيــــــم 

 

 

 

طلــــــب عشــــــق

 

 

یــــــادمــــــان باشد از امروزخــــــطايي نکنــــــيم

 

 گــــــر که درخويــــــش شــــــکستيم صــــــدايي نکنيــــــم

 

پــــــر پروانــــــه شکســــــتن هنــــــر انســــــان نيــــــست

 

 گــــــر شکستـيــــــم زغفــــــلت مــــــــــــن و مــــــايي نکنيــــــم

 

يــــــادمــــــان باشــــــد اگــــــر شــــــا خــــــه گلــــــي را چيــــــديم

 

 وقت پــــــرپــــــر شدنش ســــــازو نوايــــــي نکنيــــــم

 

يــــــادمــــــان باشد اگــــــر خــــــاطــــــرمــــــان تنهــــــا مــــــانــــــد

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 11:6 :: توسط : مرتضی قلجی

بچه که بودم

 

از جریمه های نانوشته که بگذریم

سلمانی و ساعت و سیب و سکه و سکوت و سبزی بهار

هفت سین سفره من بود

بچه که بودم

دلم برای اون کلاغ پیر میسوخت که هیچوقت به خونش نمیرسید

بچه که بودم تنها ترسم این بود که چهارشنبه آخر سال بارون بیاد.....

بچه که بودم همه رو تا 10 دوس داشتم ولی حیف که الان هزار هزارمون هم همون 10 نمیشه...

چرا؟چرا باید کودکیمونو از دست بدیم؟

یه جایی میخوندم که هر شخصی درون خودش کودک درونی داره که باید اون کودک رو حفظ کنه تا بتونه از زندگی لذت ببره...

بزرگ شدن راه خوشبختی نیست...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 11:2 :: توسط : مرتضی قلجی

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 11:1 :: توسط : مرتضی قلجی

نمیدونم تا حالا دقت کردین که تفاوت عشق اصلی رو با عشقی که اسمشو عشق میذاریمو هر کاری با عشقمون میکنیم رو بدونین؟

 

تو این دنیای امروزی ما هر دوستی رو اسمشو گذاشتن عشق...

برا مثال اگه بخوام بگم:تو همین دانشگاه ما اکثر پسر دخترا با هم رابطه دارن.میگنو میخندن...

تو خیابونای شهری که قبول شدن راحت قدم میزنن...

جالب تر اینکه اگه امکان داشته باشه رفت آمد هم میکنن!!!

و به قول خودشون عشق بازی میکنن...

البته برای مثال دانشگاه رو گفتم وگرنه چه بسیارن این عشق ها!

متاسفم برا چنین افرادی که آبروی عشق رو بردن.. 

عشقی رو میشه واقعا عشق نامید که واقعی باشه...وقتی اسم عشقت میاد تنت به لزره دربیاد

خودتو گم کنی

وقتی میبینیش نتونی ازش جدا بشی...

برا مثال آشکار میشه خدای مهربونو مثال زد.خدایی که وقتی باهاش رابطه برقرار میکنی دیگه نمیشه ترکش کرد(مثل نماز)

onh

حالا بیاین خودتون عشق واقعی رو تشخیص بدین!


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 11:0 :: توسط : مرتضی قلجی

وقتی بچه‌ای به دنیا می‌آید، سال اول زندگی او بسیار اهمیت دارد. مادر و پدر باید چنان او را مورد لطف خود قرار دهند که اعتمادی کامل و آرامشی عمیق در او شکل بگیرد که به موقع در آغوش مادر و محیط امن آنجا شیر خواهد خورد...

 

 برای همین است که می‌گویند بچه‌های زیر یک سال به محض گریه کردن باید مورد توجه قرار بگیرند. این حس اعتماد در هسته خانواده شکل می‌گیرد و مادران آگاه، آن را تکمیل می‌کنند؛ به‌طوری که به بچه حس منطقی «تو خوبی، بقیه خوبن» القا می‌شود اما در شرایط ناامن، بچه‌ها به این باور می‌رسند که «من خوب نیستم، بقیه خوبن» و این می‌تواند به حس حقارت کودک ختم شود.


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 10:56 :: توسط : مرتضی قلجی

درباره وبلاگ
با عرض سلام خدمت شما عاشق گرامی به این عشق سرا خوش آمدید -امیدوارم به مراد دل تان رسیده باشید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مرتــضــی قــلجـــی و آدرس morteza-gh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 64
بازدید ماه : 64
بازدید کل : 7309
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 44
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



دریافت كد ساعت
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

خدمات وبلاگ نویسان جوان

جاوا اسكریپت

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس